شاد بودنت را کف دستانم مینویسم تا به هنگام دعا
اولین خواسته ام از خدا باشد.
17/آبان/1391
قصه manoto بلاخره شروع شد،هفت ماهه که از مراسم نامزدیمون میگذره،مطمئنا باورش واسه تو هم سخته،تقریبا یه سال هم هست که با هم آشنا شدیم،همین صبحی پیام دادی که زری فکر کنم برای کنکور ارشد باید بریم تهران،وای اگه بشه چی میشه.پارسال من رفتم تهران همین موقع ها داشتم توی نمایشگاه کتاب برات شاهنامه میخریدم چقدر زود گذشت.حالا فلسفه شاهنامه خریدن وقتی هنوز منو ندیده بودی چی بوده خدا میدونه!!! تا سوال پرسیدم که واسه چی شاهنامه خریدی،تو که هنوز منو ندیده بودی؟گفتی نگو دیگه اعصابم خورد می شه بعد بهت می گم. الانم بی صبرانه منتظرم ببینم چیکارها کردی؟