♥♥ manoto ♥♥

قصه من و تو

♥♥ manoto ♥♥

قصه من و تو

♥♥چارشنبه سوری♥♥

 

 

 
 چارشنبه آخرسالو قرار شد بریم خونه ننه جون، تو هم که مثه همیشه کارخونه بودیو تا بیای وا مصیبتا؛ نه که هیزممون آماده بود، آتیشمون به را بود، فقط چشمون به در بود تا شازده از در بیای تو؛ تو هم که دل سنگییین، ساعت 9 و نیم سروکله ات پیدا شد. حالا یکی باید دایی علی رو راه بندازه، یکی نبود بگه بابا ادم که مهمون دعوت میکنه اسباب پذیرایی رو از قبل آماده میکنه خوب... بلاخره راضیش کردیم که بره هیزم بیارهریا، از در نیومده تو میگه من هیزم آوردم به شازده بگین بره آتیش کنه.

حالا همه وسط حیاط...
بابا یکی جلو باد وایسه، برین اونور دیگه، حالا بیاین اینور، بنزین کو؟ کبریت کو؟و...
با کلی دنگو فنگ آتیشمونم به راه افتاد، دیگه نوبتیم باشه نوبت پریدن از رو آتیشه، ولی مگه میشه!! قبلش باید کنار آتیش وایسیم یخامون وا بره،ولی یخ من وا نرفت که نرفت، پیغاما هم که از چپو راس میرسید( امیر، خاله، دایی) که زهرا بپر دیگه، چرا نمیپری؟ بعد که میرم تو آشپزخونه بساط چایی رو آماده کنم میفهمم نه بابا فرستنده پیغاما آقا بوده( من برات دارم)
پریدن از رو آتیشو، چایی ذغالیو، سیب خلو و چیپسو پفک عکس یادگاری...
اوف اوف امان از عکسا، لامصبا خوب که نمیشدن، چشامون درد گرفت بس که زل زدیم به دوربین، عکاسمونم که فقط بلد بود بگه اینم خراب شد یکی دیگه...
هی میگفت نگا کنین، ما چشامونو قرتر میکردیم، دوباره میگفت نگا کنین، ما چشامونو قرتر میکردیم، تا اینکه دایی علی با چشای ورقلمبیده و خیره به دوربین گفت: 
 

ای هووووووووووووووووو دوربین اینوره  
   
 
دیگه باید بساطمونو جمع کنیم وگرنه ننه جون با دمپایی میفته دنبالمون، دارم پوستای تخمو یکی یکی جمع میکنم که دایی علی میگه: حواست کجاست، حیرون نگاش میکنم میگم: چی شده؟ میگه: هیچی میخواستم آب بپاشم روت ولی پشیمون شدم ترسیدم بپاشم .... پوستمو بکنه،تو هم راحت گفتی:فعلا کاری به کارت ندارم هر کار میخوای بکن ولی بعدا اگه از این کارا بکنی پوستتو میکنم(حتما تو دلت گفتی خوشالم میشم آب بپاشی روش هاااا)
 
 
۱۳۹۱/۱۲/۳۰

                                          

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد