♥♥ manoto ♥♥

قصه من و تو

♥♥ manoto ♥♥

قصه من و تو

♥♥ دردسرهای نامزدی ♥♥

 

سرشب:   

بعد اینکه از آرایشگاه اومدم پریدم تو دستشویی تا کفشمو بشورمو درو محکم پشت سرم بستم ( بگو دیگه جایی نبود؟ خدایی نبود مهمونا تک و توک اومده بودنو، جایی امن تر از اونجا پیدا نمیشد) همون موقع سروکله تو پیدا شد و با خونواده ات از راه رسیدین، سریع درو باز کردم که فرار کنم تو اتاق؛ ولی ای دل غافل در که وا نمیشه،هر چیم زور میزنم فایده نداره که نداره، کم مونده بود همونجا بشینمو شروع کنم به گریه  باور کنین اگه تا شبم بیرون نمیومدم هیشکی یادم نمیکرد، حالا بقیه رو ولش کن تو نمیتونستی بگی:زری خانم کو؟ میخوام ببینمش...
حیرونو ویرون وسط دستشویی وایسادمو حرص میخورم که نکنه یکی بگه به زری بگین بیاد میخوایم ببینیمش وقتی خاطرم جمع شد که تو یاد عروس نمیکنی؛ تازه یادم اومد که الان مهمونا میانو سراغ عروس خانمو میگیرن! اونوقت چی بگن!!؟ بگن عروس تو دستشویی گیر کرده  دوباره شروع کردم به زور زدن ولی فایده نداشت که نداشت، پرنده هم که اون اطراف پر نمیزد بلاخره سر و کله دایی جواد پیدا شد...
آروم میگم: دایی جواد من اینجا گیر کردم تو رو خدا درو وا کن، بلند میگه: تو کجایی؟
میگم: دایی جواد من تو دستشویی ام آروم درو وا کن کسی نفهمه!! صداشو میندازه ته سرش میگه: تو اونجا رفتی چیکار؟
نده خدا اصلا هم سر و صدا کردا، فقط مونده بود بره تبر بیار و درو بشکنه، تا درو باز کرد دوباره بلند میگه تو رفتی اینجا چیکار؟ هر کیم نفهمیده بود دیگه فهمید


 پاسی از شب: 


رو مبل منتظر آقا دوماد نشستم ولی خبری ازش نیست که نیست تا اینکه بلاخره خبر رسید شاهزاده با اسب سفید داره از دور دست ها(خونه همساییه) میاد، پری خاننم بلند شد که خودشو برای حضور شاهزاده آماده کنه که کاش اصلا بلند نشده بود  تا بلند شدم فنر لباسم گفت پق  دیگه صدام از ترس در نمیومد!! تا اینکه محبوب فهمید چه گندی بالا آوردمو اومد افتاد به جون لباسم که درستش کنه، ولی فایده نداشت، منم که فقط بلند بودم دست پاچه اش کنمو بگم زود باش، زود باش الان میان.  بلاخره یه گیره از یه جایی پیدا کرد و سر و ته قضیه رو به هم آورد که شاهزاده از در اومد تو...
حالا موندم دنبالت بگردم ببینم چه تیپی زدی؟ یا به لباسم فکر کنم؟
کم کم داشت باورم میشد نیومدی که یه مرتبه دیدم یکی شبیه تو یه گوشه وایساده ولی مطمینا خودت نبودی آخه تو قرار بود با یه پیرهن سفید و شلوار لیو و کراوات قرمز بیای، پی چی شد؟ تازه دو هزاریمون افتاد که آق دوماد یه چند وقتی ما رو سر کار گذاشته و ما الکی حرص میخوردیم


 داستان همچان ادامه دارد... 


حالا نوبت هدیه ها شده و هدیه ها یکی پس از دیگری میرسه( آخ که چه کیفی داره) کفشا که رسید آقا دوماد نزدیک بود سکته رو بزنی  میگن پ کو پولا؟ ولی تو که نمیشنوی که!! بعد که فهمیدی بیت بد جماعتی گیر افتادی، گفتی: پول همرام نیست  پول همرات نیست هاااااااااااان  تا اینکه یه فکری به سرت زدو گفتی: یه مقدار پول پیش زری هست!!! میخواستی خودتو خلاص کنی منو بندازی تو هچل؟ آخه من وسط این همه آدم چطوری برم پولا رو پیدا کنم؟
حیرون مونده بودم که نکنه بگن زری برو پولا رو بیار، فقط کافی بود در کمدمو باز کنم که از انتخابت پشیمون بشی  هیچی به عقلم نرسید جز اینکه برگشتم گفتم: من نمیدونم کجان؛ خوب کمکت کردم نه؟ دلم خنک شد، تا تو باشی منو تو دردسر نندازی


 شیرینی خورون 


قرار شد برای اولین بار از دست همدیگه شیرینی بخوریم ولی تا جایی که من یادم بود عروس خانما سر عسل خوردن انگشت آقا دوماد رو گاز میگرفتن،شیرینی رو که گذاشتی دهنم داشتم فکر میکردم حالا ما که عسل نداریم چیکار کنیم؟ تا اینکه یه جرقه زد به سرم...
 خواستم شیرینی رو بذارم دهنت تا جایی که زورم میرسید انگشتمو فرو کردم تو لبت، ولی فک کم اصلا حالیت هم نشد، دو ساعت نقشه کشیدیم
_________________________________
 

حالا بعد چند وقت فهمیدم که آقا هم اون شب خیلی سوتی دادی  بهم میگی تا خواستم برم حموم آب قطع شد، پا شدم رفتم خونه .... اونجا هم آب قطع شد! تازه یادم اومده کمربند و جورابو ادکلنمو هم جا گذاشتم!
خوب هر کی گفته به همه چی شباهت داری غیر از دوماد راست گفته...
شرکت آب که باهات لج کرد و اون شب حموم نتونستی بری ولی باز خدا دوست داشت نیروهای کمکی از راه رسید...
جورابو و کمربند که آقا حسین به دادت رسید و با یه ادکلن اونم زنونه سر و ته قضیه رو بهم آوردی که هیشکی نفهمه حموم نرفتی!!!؟ من که فهمیدم گفته باشم. قیافت واقعا دیدنی بود...

 

حالا سوتی های من ضایع بود یا تو؟

 

♥♥اسب آبی♥♥

 

 

به امید روزی که متن تمام پیامها یک جمله باشد و آن: 


** مهدی فاطمه آمد **
 


اللهم عجل لولیک الفرج

  

❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ 

 

دیشب یه لحظه نابی رو شکار کردم که نگو، فقط جای یه دوربین خالی بود... 

وسط پارک نشسته بودیمو هر کی مشغول یه کاری، تو هم هی این پا و اون پا میشدی که بابا تو رو خدا پاشیم بریم، من فردا ساعت 4 باید برم کارخونه (ببین ما پا نمیشیم، گوشمونم به این حرفا بدهکار نیست) منم که فقط بلد بودم زیرچشمی بهت نگا کنم، که یه مرتبه حساب کار اومد تو دستم که زری تو دختری، زشته، قباهت داره...تو همین عالما بودم که گفتم نکنه تو داری فکرمو میخونی، دوباره زیر زیر یه نگا بهت کردم ولی اینبار یه اسب آبیو دیدم که داشت خمیازه میکشید، دیگه نفهمیدم چطوری لبو لوچمونو جمع کردیم، مامانم که سوتی رو ازمون گرفت، خدایی جای یه دوربین خالی بود...
 

میگم: خیلی شانس باهامون یار بود خواب نرفتین
میگی: جدی داشتم خواب می رفتم
میگم: از خمیازه هاتون معلوم بود
میگی: مگه شما دیدی


خمیازه میکشیدی دهنت دو متر باز میفتاد، نکنه فکر کردی من موش کورم! 

 

 ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ 

 

 جلوی تلویزیون افتادم که میگی: گل من چطوره؟ منم مثه همیشه گفتم: ممنون خوبم
پرو پرو میگی: از کجا میدونی گل منی؟
میگم: یه چیزی بهتون میگما
دوباره میگی: نه جدی بگو
امروز که نتونستم جوابتو بدم،قرار شد شیش سال دیگه جوابتو بدم... آخه تو غیر من جرات داری به کی بگی گل من چطوره هااااااااااااااا اینو با عصبانیت نوشتما

   

♥♥یک سال گذشت...♥♥

 

ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باشه 

  

  

 

 

gif_icon015سال پیش همین موقع برای اولین بار همدیگه رو دیدیمو با هم حرف زدیم، باز خدا خیری به تو بده من که اصلا یادم نبود!!! دقیقا یک ساله که manoto با هم آشنا شدیم. دیشب خونه عباس (پسر عمو) بودیمو تو مثه همیشه کارخونه، خیلی حسو حال خوبی داشتم، انگار همه چی داشت عوض میشد، برای اولین بار از ته دلم گفتم: امشب جات خالی بود...
قرار شد بیدار بمونیمو همش تو این فکر بودم که روزت رو بهت تبریک بگم(بابابزرگ روزت مبارک)،ولی خواب که امونمون نداد!! خواب که رفتم هیچ، صبحم تو زودتر تبریک گفتی،ولی با یه زنگ همه حسو حالم خراب شد... هر وقت خوش بودم از پشت پام دراومده، دیگه حوصله نداشتم جواب پیاما رو بدم، شاید منم به جایی برسم که شونه هامو بندازم بالا و بگم به درک... 

  


مصادف با ولادت حضرت علی اکبر بود که  پاشنه در خونمونو از جا در آوردی و گفتی: بابا من زری رو میخوااااام، ولی من که گوشم بدهکار این حرفا نبود، آخه قصد ادامه تحصیل داشتم، ولی چون دلم برات سوخت قبول کردم دیگه!!!بلاخره پسر خاله ای کاریش نمیشه کرد، از در که اومدی تو یه سلام بهت دادمو تو یه سوراخ قایم شدم دیگه هیچی حالیم نشد تا اینکه بهمون گفتن برین حرف بزنین، منو باش یه لیست سوال آماده کرده بودم که ازت بپرسم ببینم طرز فکرت چیه؟ ولی مثه اینکه من اومدم خواستگاری تو، پاتو که گذاشتی تو اتاق، پریدی رو تختو و شروع کردی به سوال پرسیدن، منم که حاضر جواب، شروع کردم به جواب دادن...
غافل از اینکه به آقا خیلی داره خوش میگذره، همینا رو هم اگه خودت بهم نگفته بودی من که حالیم نمیشد یه ساعت وراجی کردمو تو دو کلمه حرف نزدی، فقط ته تهش گفتی: شما همه حرفایی که من میخواستم بزنمو زدی!!!

نه بابا!!!!برم یه لیوان آب برات بیارم گلوت تازه شه...

دیدم بعد از اینکه شما رفتین گیج بودمو فکر میکردم جواب هیچکدوم از سوالامو نگرفتم،نگو ضایع کاری کرده بودم...

  

 

 آخه دختر اینقده پررو...

 

 

♥♥ خوابالو ♥♥

 

 

 

 

 

 

نایت اسکینامان از چارشنبه ها، بگو نونمون نبود آبمون نبود، شرط گذاشتنمون واسه چی بود! قرار گذاشتیم که چارشنبه ها رو تا اذان صبح بیدار بمونیم ولی تا جایی من یادمه فقط یه صبح صدای اذانو شنیدم، ماشالله اعتماد به نفسم که نبود شرط هم میبستیم که هر کی خواب رفت باخته و باید یه کاری بکنه،من که خدایی قیافه ام شبیه همین عکس میشد، تابم نبود بخوابیو و منم بخوابم،نجمه بدبختو اسیر کرده بودم میخوابیدمو میگفتم نجمه هر وقت پیام اومد رو گوشیم بیدارم کن. ما رو باش فکر میکردیم خودمون زرنگیم، نگو آقا تخت میخوابیده و گوشیشو کوک میکرده ...
ولی خودمونیم هر چی شرط بستیم باختی،دو تا پیام نفرستادی خواب میرفتی،الانم که دیگه هیچی هنوز ب بسم الله رو نگفتیم صدای خروپفت هوا میشه،به وقتش باید یه پارچ آب خالی کنم روت یا یه چیزی بزنم تو سرت.
هنوز از دهنم نیومده بیرون میگی:زری خیلی بی رحمی من دراز میکشم پیام میدم خواب میرم فقط کافیه من بشینم همه چیز حله!!
یکی نیست بگه چه معنی داره تو وقتی پیام میدی دراز بکشی!!
هنوز دو دقیقه نشده قبول کردی دیگه دراز نکشی میگی: زری فکرشو بکن من تا ساعت 2 شب وسط رختخواب چهار زانو بشینم هر کی منو ببینه نمیگه دیونه شده، اونوقت میگن از دست تو دیونه شدم
من آخرش یه چیزی میزنم تو سرت، امنیت جونی از دستم نداری...
خدا به داد دلم برسه، دیشب خسته و کوفته از اعتکاف اومدم، هی اصرار رو اصرار که زری بخواب خسته ای، تا اومدم دو کلمه حرف بزنم خروپفت هوا شد، منم که زنگ نمیزنم بیدارت کنم، دو دقیقه هم خواب بری دو دقیقه است، از خدا خواستمو خوابیدم تا صبح، هنوز چشامو وا نکردم زنگ زدی میگی: من دیشب نشسته پیام دادم ولی خواب رفتم!!
خوبه دراز کشیده بودی و حالیت نشده بود وگرنه هر کی دیده بودت میگفت جدی جدی دیونه شدی، منو باش فکر کردم تا صبح نشسته خوابیدی!! 

 

 

♥♥چارشنبه سوری♥♥

 

 

 
 چارشنبه آخرسالو قرار شد بریم خونه ننه جون، تو هم که مثه همیشه کارخونه بودیو تا بیای وا مصیبتا؛ نه که هیزممون آماده بود، آتیشمون به را بود، فقط چشمون به در بود تا شازده از در بیای تو؛ تو هم که دل سنگییین، ساعت 9 و نیم سروکله ات پیدا شد. حالا یکی باید دایی علی رو راه بندازه، یکی نبود بگه بابا ادم که مهمون دعوت میکنه اسباب پذیرایی رو از قبل آماده میکنه خوب... بلاخره راضیش کردیم که بره هیزم بیارهریا، از در نیومده تو میگه من هیزم آوردم به شازده بگین بره آتیش کنه.

حالا همه وسط حیاط...
بابا یکی جلو باد وایسه، برین اونور دیگه، حالا بیاین اینور، بنزین کو؟ کبریت کو؟و...
با کلی دنگو فنگ آتیشمونم به راه افتاد، دیگه نوبتیم باشه نوبت پریدن از رو آتیشه، ولی مگه میشه!! قبلش باید کنار آتیش وایسیم یخامون وا بره،ولی یخ من وا نرفت که نرفت، پیغاما هم که از چپو راس میرسید( امیر، خاله، دایی) که زهرا بپر دیگه، چرا نمیپری؟ بعد که میرم تو آشپزخونه بساط چایی رو آماده کنم میفهمم نه بابا فرستنده پیغاما آقا بوده( من برات دارم)
پریدن از رو آتیشو، چایی ذغالیو، سیب خلو و چیپسو پفک عکس یادگاری...
اوف اوف امان از عکسا، لامصبا خوب که نمیشدن، چشامون درد گرفت بس که زل زدیم به دوربین، عکاسمونم که فقط بلد بود بگه اینم خراب شد یکی دیگه...
هی میگفت نگا کنین، ما چشامونو قرتر میکردیم، دوباره میگفت نگا کنین، ما چشامونو قرتر میکردیم، تا اینکه دایی علی با چشای ورقلمبیده و خیره به دوربین گفت: 
 

ای هووووووووووووووووو دوربین اینوره  
   
 
دیگه باید بساطمونو جمع کنیم وگرنه ننه جون با دمپایی میفته دنبالمون، دارم پوستای تخمو یکی یکی جمع میکنم که دایی علی میگه: حواست کجاست، حیرون نگاش میکنم میگم: چی شده؟ میگه: هیچی میخواستم آب بپاشم روت ولی پشیمون شدم ترسیدم بپاشم .... پوستمو بکنه،تو هم راحت گفتی:فعلا کاری به کارت ندارم هر کار میخوای بکن ولی بعدا اگه از این کارا بکنی پوستتو میکنم(حتما تو دلت گفتی خوشالم میشم آب بپاشی روش هاااا)
 
 
۱۳۹۱/۱۲/۳۰

                                          

♥♥کتک کاری♥♥

 

 

 

 

امشب اولین کتکو ازت خوردم بچه پررو پیامم فرستادی میگی: تو دفتر خاطراتت بنویس اولین کتکی که از من خوردی
ظهری پیام فرستادی که امروزو برام خیلی دعا کن، نه که من هر روز واست دعا میکنم امروز دیگه مخصوصش میکنم،

حالا مگه چه خبره چیزی شده ، یهو میفهمی نه طوری نشده امروز اولین پنجشنبه ماه رجبه، دعا که به روی چشم ولی اگه زنده بمونمو با این التماس دعاهات سکته رو نزنم، مگه دروغ میگم که میخوای به حسابمم برسی.  

بعد کلی دنگو فنگ انتخاب رشته حضرت آقا تموم شد، اونم چه انتخاب رشته ای!! باید بیای ویرایش کنی


چپ میری راست میری میگی امیر آواجی رو بزنم؟
یه مرتبه دسته چاقو شترق خورد رو پام، مامانم که اصلا اونجا نبود دیگه نه!!؟
به خدا اصلا خودتو ناراحت نکن، اصلا دردم نگرفت خیالت راحت...
آخه تو و ناراحتی!!
تازه پیام دادی: دیدی گفتم میزنمت، زدمت. حقم که بود هیچ، تازه کمم زدی، ملاحظه مامانو کردی دیگه، شانس آوردم به خدا
امشب خیلی بهام راحتر شده بودی، نه!؟ قبلا یه کم خجالت میکشیدی هنوز امیدواری روز به روز بهتر بشیم!!(اینم از آرزوی شب آرزوها، خدا بهم رحم کنه) حالا خوبه خجالت میکشیدی کتک خوردم وگر نه چه بلایی به سرم میومد خدا میدونه  

 

بچه پررو همین الان پیامت اومد با پررویی نوشتی نوش جونت
نوشتم برای تلافی...
 

 

ولی خیلی حال داد زدمت فکر نمی کردم اینقدر کیف کنم
این بار هر وقت دیدمت می زنمت مطمئن باش محکمتر هم می زنم
بی انصاف

♥♥دل گرفته♥♥

 

 

دقت کردید که چقدر خاطرات عجیبند:  

گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم  

گاهی اوقات گریه میکنیم به روز هایی که می خندیدیم 

 

 

 

gif_icon121نمیدونم چرا حسو حال نوشتن ندارم همین امروز پنج شیش بار اومدم که خاطره هامونو بنویسم ولی دستو دلم به نوشتن نمیره جدی دلم واسه خودم تنگ شده...
دیشب نتیجه های ارشد اومد!!! ننه جان اینا رفتن مشهد، امروز میخواستیم بیایم خونتون ولی جور نشد میخواستی بری فوتبال
دلم واسه دوستام، واسه اصفهان، واسه فکرام تنگ شده...

♥♥بارون♥♥

  

 تمام لحظات بارانی توی پیاده روهای خیس یادت هست ؟ 


خاطره آن درخت سبز را که کنارش قول دادی به اندازه همه روزهای بارانی با هم باشیم ؟ 


حالا هر روز صبح به انتظار ابری … پنجره را باز می کنم 


اما سالهاست که ابر تنها می آید … 


ولی باران … هیچ 


و هر شب دعا می کنم که فردا باران بیاید 


حتی از روی دلتنگی 


قول می دهم که بگویم : 


هنوز هم دوستت دارم … 

 

 

211نه که دعوا کم داریم بارونم شده نور علی نور؛ امروزم مثه دیروز بارونی بارید، هنوز التماس دعا از دهنم در نیومده میگی: من فقط یه دعا بلدم!
خدا هم از دست ما کلافه شده، بلاخره طرف کدوممونو بگیره، لولا در خونه داشت کنده میشد بس که رفتم زیر بارونو خدا رو التماس کردم که آبرومو بخره، آخرشم خدا دلش سوختو تونستم شکستت بدم؛ هم جرات کردم برم زیر بارون،هم دعام همراه اذان شد حالاکه فهمیدی پارتیم پیش خدا کلفته میگی:تو رو خدا دعا کن زود بریم سر خونه زندگیمون جدی.
منو این دعاها، خدا رحم کنه.دیگه فایده نداره، حالا که حسابی لیچ آب شدم دعامو پس بگیرم
بلاخره کلمه امید به خدا از دهنم اومد بیرون؛ خوب ترسیدم وقتی گفتی:خدا رحم کنه نه،امید به خدا .هر کی جای من بود میگفت!! ولی قول دادی چون دارم راه می افتم واسم کفش جغ جغه ای بخری،یادت نره که دعوامون میشه    

 

دوشنبه نوزده فروردین هزار و سیصد و نود و دو

♥♥شناخت من♥♥

149هیفدهم اردیبهشت رفتم نمایشگاه کتاب، هنوز پامو تو نمایشگاه نذاشتم، میگی: سلام زهرا ان کتابی که عکسشو نشونت دادم اگر گیرت اومد بگیر
حالا من موندم بخندم یا دعوا کنم دوباره میگی:ببین سعی کن کتاب بهتری بگیری فکر کنم بازم جا داره که بزرگتر باشه برا شناخت خانمها.
منم که بچه گوش حرف کن هی اینور بگرد اونور بگرد ولی پیدا نشد که نشد بلاخره دلت واسم سوختو دلداریم دادی که حتما کتابش خیلی سنگینه و بزرگ که نمیشه آوردش نمایشگاه اشکال نداره می سوزمو میسازم  

 

♥♥شناخت من♥♥

 

 

gif_icon440هنوز از در نیومدی تو سرتو کردی تو گوشیو حالا نگرد کی بگرد، بعد دو ساعت گوشیو دادی دستمو گفتی زری اینو نگا کن(همین عکس بالایی) گفتم خوب این چیه؟ تو هم روک میگی کتاب درمورد شناخت خانما، منم خوشال که چقد برا تو مهمه که خانما رو بشناسی(بارک الله)، خوب اسم کتابش چیه؟ هنوز سوالم از دهنم بیرون نیومده بود که دو هزاریم افتاد (پسره سه نقطه) فقط آب دهنمو قورت دادم که مثلا به روی خودم نیورده باشمو گفتم پس برو بگیر بخونش که منو بشاسی، تو هم فقط یه لبخند تحویلم دادیو گفتی: اینطوری باید تموم عمرمو بذارم که بتونم بشناسمت
اینم حرفیه به سن تو قد نمیده بتونی بخونیش بابابزرگ