خدای من... به من بگو چرا؟
چرا یکی با لبی پر از لبخند میگشاید دو چشم خویش را هر سحر؟
چرا یکی با بغض و آه شب های پر هراس خود را میچسباند به صبح؟
چرا یکی دلش تا ابد هم باز نمیشود و هیچ فصلی، فصل دلخواهش نمیشود؟
به من بگو چرا!؟
چه فرقیست بین پاییز تو برای دل، که یک نفر عاشقانع میخرامد میان رنگها آن
یکی بیزار میشود از باد و ابر آن؟
خدای من بگو...
بگو چرا نمیشود که تا ابد همه بخندند به روی هم، به روی زندگی، به روی غم؟
چرا نمیشود که تا ابد همه شاد باشند دور هم؟
چرا؟
چقدر پر از چرا شدم!!
چقدر من از خیلی از آد م های تو جدا شدم...
چرا خدا؟
خدای من...
به من بگو چرا در خیلی از ثانیه های زندگی بغض بی صدا شدم؟
تو ساختی مرا...
حتم دارم تو میدانی جواب این چراها را
مگر نه ای خدای من!؟
پس...
به من بگو چرا!!؟
امشب اولین کتکو ازت خوردم بچه پررو پیامم فرستادی میگی: تو دفتر خاطراتت بنویس اولین کتکی که از من خوردی
ظهری پیام فرستادی که امروزو برام خیلی دعا کن، نه که من هر روز واست دعا میکنم امروز دیگه مخصوصش میکنم،
حالا مگه چه خبره چیزی شده ، یهو میفهمی نه طوری نشده امروز اولین پنجشنبه ماه رجبه، دعا که به روی چشم ولی اگه زنده بمونمو با این التماس دعاهات سکته رو نزنم، مگه دروغ میگم که میخوای به حسابمم برسی.
بعد کلی دنگو فنگ انتخاب رشته حضرت آقا تموم شد، اونم چه انتخاب رشته ای!! باید بیای ویرایش کنی
چپ میری راست میری میگی امیر آواجی رو بزنم؟
یه مرتبه دسته چاقو شترق خورد رو پام، مامانم که اصلا اونجا نبود دیگه نه!!؟
به خدا اصلا خودتو ناراحت نکن، اصلا دردم نگرفت خیالت راحت...
آخه تو و ناراحتی!!
تازه پیام دادی: دیدی گفتم میزنمت، زدمت. حقم که بود هیچ، تازه کمم زدی، ملاحظه مامانو کردی دیگه، شانس آوردم به خدا
امشب خیلی بهام راحتر شده بودی، نه!؟ قبلا یه کم خجالت میکشیدی هنوز امیدواری روز به روز بهتر بشیم!!(اینم از آرزوی شب آرزوها، خدا بهم رحم کنه) حالا خوبه خجالت میکشیدی کتک خوردم وگر نه چه بلایی به سرم میومد خدا میدونه
بچه پررو همین الان پیامت اومد با پررویی نوشتی نوش جونت
نوشتم برای تلافی...
ولی خیلی حال داد زدمت فکر نمی کردم اینقدر کیف کنم
این بار هر وقت دیدمت می زنمت مطمئن باش محکمتر هم می زنم
بی انصاف
چه زشت است برای مومن که خواسته ای داشته باشد
که او را به خواری کشاند.
امشب manoto اینقد از هدفمون حرف زدیم تا مثه همیشه خر و پفت هوا شد.بعد نمیدونم چند روز پیامت رسید دستم: لازم نیست یک کتاب باشد، یک کلمه کافیست که بدانی: خدا میبیند.هدفه ما رشده و وقتی میتونیم بهش برسیم که همیشه خدا پسش نظرمون باشه و اونوقته که میبینیم دنیا اصلا ارزش نداره که بخوایم گناه کنیم یا دل کسیو برنجونیم، ولی مشکل ما آدما اینکه خدا رو فراموش کردیمو اونم به خاطر اینکه ایمانی رو که باید داشته باشیمو نداریم ولی manoto میخوایم به هم کمک کنیم، مثلا باید خیلی حواسمون به حق الناس باشه، هر چند سخته ولی میخوایم سعیمونو بکنیم مخصوصا حالا که فهمیدیم هیچ خیری تو اعمال دینی ما نیست اگه که به حق مردم اهمیت ندیم...
دقت کردید که چقدر خاطرات عجیبند:
گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم
گاهی اوقات گریه میکنیم به روز هایی که می خندیدیم
نمیدونم چرا حسو حال نوشتن ندارم همین امروز پنج شیش بار اومدم که خاطره هامونو بنویسم ولی دستو دلم به نوشتن نمیره جدی دلم واسه خودم تنگ شده...
دیشب نتیجه های ارشد اومد!!! ننه جان اینا رفتن مشهد، امروز میخواستیم بیایم خونتون ولی جور نشد میخواستی بری فوتبال
دلم واسه دوستام، واسه اصفهان، واسه فکرام تنگ شده...
تمام لحظات بارانی توی پیاده روهای خیس یادت هست ؟
خاطره آن درخت سبز را که کنارش قول دادی به اندازه همه روزهای بارانی با هم باشیم ؟
حالا هر روز صبح به انتظار ابری … پنجره را باز می کنم
اما سالهاست که ابر تنها می آید …
ولی باران … هیچ
و هر شب دعا می کنم که فردا باران بیاید
حتی از روی دلتنگی
قول می دهم که بگویم :
هنوز هم دوستت دارم …
نه که دعوا کم داریم بارونم شده نور علی نور؛ امروزم مثه دیروز بارونی بارید، هنوز التماس دعا از دهنم در نیومده میگی: من فقط یه دعا بلدم!
خدا هم از دست ما کلافه شده، بلاخره طرف کدوممونو بگیره، لولا در خونه داشت کنده میشد بس که
رفتم زیر بارونو خدا رو التماس کردم که آبرومو بخره، آخرشم خدا دلش سوختو تونستم شکستت بدم؛ هم جرات کردم برم زیر بارون،هم دعام همراه اذان
شد حالاکه فهمیدی پارتیم پیش خدا کلفته میگی:تو رو خدا دعا کن زود
بریم سر خونه زندگیمون جدی.
منو این دعاها، خدا رحم کنه.دیگه فایده نداره، حالا که حسابی لیچ آب شدم دعامو پس بگیرم
بلاخره کلمه امید
به خدا از دهنم اومد بیرون؛ خوب ترسیدم وقتی گفتی:خدا رحم کنه نه،امید
به خدا .هر کی جای من بود میگفت!! ولی قول دادی چون دارم راه می افتم واسم کفش جغ
جغه ای بخری،یادت نره که دعوامون میشه
دوشنبه نوزده فروردین هزار و سیصد و نود و دو
هیفدهم اردیبهشت رفتم نمایشگاه کتاب، هنوز پامو تو نمایشگاه نذاشتم، میگی: سلام زهرا ان کتابی که عکسشو نشونت دادم اگر گیرت اومد بگیر
حالا من موندم بخندم یا دعوا کنم دوباره میگی:ببین سعی کن کتاب بهتری بگیری فکر کنم بازم جا داره که بزرگتر باشه برا شناخت خانمها.
منم که بچه گوش حرف کن هی اینور بگرد اونور بگرد ولی پیدا نشد که نشد بلاخره دلت واسم سوختو دلداریم دادی که حتما کتابش خیلی سنگینه و بزرگ که نمیشه آوردش نمایشگاه اشکال نداره می سوزمو میسازم
هنوز از در نیومدی تو سرتو کردی تو گوشیو حالا نگرد کی بگرد، بعد دو ساعت گوشیو دادی دستمو گفتی زری اینو نگا کن(همین عکس بالایی) گفتم خوب این چیه؟ تو هم روک میگی کتاب درمورد شناخت خانما، منم خوشال که چقد برا تو مهمه که خانما رو بشناسی(بارک الله)، خوب اسم کتابش چیه؟ هنوز سوالم از دهنم بیرون نیومده بود که دو هزاریم افتاد (پسره سه نقطه)
فقط آب دهنمو قورت دادم که مثلا به روی خودم نیورده باشمو گفتم پس برو بگیر بخونش که منو بشاسی، تو هم فقط یه لبخند تحویلم دادیو گفتی: اینطوری باید تموم عمرمو بذارم که بتونم بشناسمت
اینم حرفیه به سن تو قد نمیده بتونی بخونیش بابابزرگ
همیشه زن، به دنبال مردی کامل برای ازدواج میگردد،
و مرد به دنبال زنی کامل،
ولی فراموش کرده ایم که:
خدا زن و مرد را آفرید تا در کنار یکدیگر کامل شوند...
manoto هدفمون اینکه مثه 22ust کنار هم رشد کنیمو کامل بشیم ( خدا هم هدفش از خلقت ما همین بوده)، پس یادمون باشه که هر دوتامون ممکنه اشتباهایی تو زندگی بکنیم ولی قرار نیست همدیگه رو متهم کنیم تازه میخوایم ازش درسم بگیریمو بهشون بخندیم، اگر به هم تذکر می دیم نذاریم به حساب گیر دادن،بذاریم به حساب دوستی و جز امید به خدا کردن کاری نمیشه کرد مهم اینه ما هدفمون زندگی کردنه...
خدایا کمکمون کن...
دل من در پی یک واژه بی خاتمه بود...
اولین واژه که آمد به دلم فاطمه بود...
بیستم جمادی جلوه گاه کوثر است...
روز میلاد دختر پیغمبر است...
میلاد بانوی دو عالم حضرت زهرا(س) به شما خ .....مبارک.
ممنونم.چون داری راه میفتی،سعی میکنم زیاد حالتو نگیرم.